جدول جو
جدول جو

معنی دانه جوی - جستجوی لغت در جدول جو

دانه جوی
(دَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دانه جو. پژوهندۀ دانه. متجسس دانه:
از دانه ببرکه حلقۀ دام
بر گردن مرغ دانه جوی است.
حمیدالدین بلخی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَ / نِ)
عمل دانه جو
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْدْ / خُرْدْ)
که دانه جوید. دانه جوی. پژوهندۀ دانه
لغت نامه دهخدا
چاره جو. رجوع به چاره جو شود:
چنین داد پاسخ که ’گو’ را بگوی
که هرگز نباشی بجز چاره جوی.
فردوسی.
چو سیندخت بشنید پیشش نشست
دل چاره جوی اندر اندیشه بست.
فردوسی.
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.
فردوسی.
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی.
سپه را دو روی اندر آمد بروی.
فردوسی.
بفرمود تا رخش را پیش اوی
ببردند هرکس که بد چاره جوی.
فردوسی.
نهادند بر نامها مهر اوی
بیامدفرستاده ای چاره جوی.
فردوسی.
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.
فردوسی.
بدو گفت گشتاسب کای راستگوی
که هم راستگویی و هم چاره جوی.
فردوسی.
بپرسد ترا از کجایی بگوی
بگویش که من مهتری چاره جوی.
فردوسی.
سخن های این بندۀ چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی.
فردوسی.
چو روی اندر آرند هردو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی.
فردوسی.
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.
فردوسی.
که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد. (قابوسنامه).
چون شد آن چاره جوی چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس.
نظامی.
چو شیرین دید کایشان راستگویند
بچاره راست کردن چاره جویند.
نظامی.
، جویندۀ علاج. درمان جوی. آنکه علاج و درمان طلبد:
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی.
دقیقی.
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی.
فردوسی.
بدو گفت هستم یکی چاره جوی
همی نان فراز آرم از چند روی.
فردوسی.
نباید که چون من بوم چاره جوی
تو ’سودابه’ را سختی آری به روی.
فردوسی.
ز بیدانشی آنچه آمد بروی
تو دانی که شاهی و ما چاره جوی.
فردوسی.
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چاره جوی.
فردوسی.
یکی مرد بسته بد از شهر اوی
بزندان شاه اندرون چاره جوی.
فردوسی.
همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی.
فردوسی.
همان خواهران را و پیوند اوی
که بودند هر یک ازو چاره جوی.
فردوسی.
بیامد بنزدیک من چاره جوی
گشاده شد آن رازها پیش اوی.
فردوسی.
یکی مرد ایرانیم چاره جوی
گریزان نهاده برین مرزروی.
فردوسی.
کمند اندر افکند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل چاره جوی.
فردوسی.
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره جوی بردار.
نظامی.
چاره جویان را نمیدادیم صائب دردسر
دردهای کهنۀ هم را دوا بودیم ما.
صائب.
، حیله گر. مکار. فریبنده. جویای نیرنگ و فریب:
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی، بگوی.
فردوسی.
به ’بندوی’ گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی.
فردوسی.
چو تنهابدیدش زن چاره جوی
از آن مغفر تیره بگشاد روی.
فردوسی.
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بد گوهر چاره جوی.
فردوسی.
چوروشن شود، دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی.
فردوسی.
فرستاده ای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چاره جوی.
فردوسی.
- چاره جویی شدن، چاره جو شدن، در صدد یافتن راه حل برآمدن:
برانید فرمان یزدان بر اوی
بدان تا شود هر کسی چاره جوی.
فردوسی.
پس از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی.
فردوسی.
سواران ببخشید تا بر سه روی
شوند اندرین رزمگه چاره جوی.
فردوسی.
چنین اسب و زرین ستانم بکوی
بدزدد کسی من شوم چاره جوی.
فردوسی.
برآشفت سهراب و شدچون پلنگ
چو بدخواه او چاره جو شد بجنگ.
فردوسی.
ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشت است و آن چاره جوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ تُ جُدْ دَ)
نام موضعی است وافوه (شاعر عرب) از آن نام برده. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ شِکَ تَ / تِ)
سوزندۀ دانه. که دانه سوزد. که بسوزاند دانه را و نابود کند:
تا تو درین مزرعۀ دانه سوز
تشنه و بی آب چه آری بروز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ دَ / دِ)
دانه خوار. رجوع به دانه خوار شود
لغت نامه دهخدا
(بُرْ)
فتنه جو:
ای فلک زود گرد، وای بر آن
کو به تو فتنه جوی مفتون شد.
ناصرخسرو.
رجوع به فتنه جو شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ نَ / نِ خوَرْ / خُرْ)
کرانه جوینده. گوشه گیر. دوری گزین:
ای تن به کرانه ای برون شو
زیرا که خرد کرانه جوی است.
حمیدالدین بلخی.
رجوع به کرانه جستن و کرانه گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
انتقام خواهنده. انتقام طلب. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو. انتقام کشنده:
جز به مادندر نمانداین جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چنان همچو کیخسرو کینه جوی
تو را بیش بود از کیان آبروی.
دقیقی.
منم پور آن نیکبخت آبتین
که ضحاک بگرفت ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی.
فردوسی.
من اینک به مرو آمدم کینه جوی
نمانم به هیتالیان رنگ و بوی.
فردوسی.
به درگاه کاوس بنهاد روی
دو دیده پر از خون و دل کینه جوی.
فردوسی.
چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرسی از کار اوی.
اسدی.
گر از هیچ سو دشمنی کینه جوی
تو را هست جایی به من بازگوی.
اسدی.
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی بدار و بپرداز از اوی.
اسدی.
فرعون روزگار ز من کینه جوی گشت
چون من به علم در کف موسی عصا شدم.
ناصرخسرو.
به قلب اندرون روسی کینه جوی
ز مهر سکندر شده سینه شوی.
نظامی.
روزی از آنجا که فلک راست، خوی
گشت ز بی مهریشان کینه جوی.
جامی.
، جنگجوی. رزمخواه:
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
برآمد سر کینه جویان ز خواب.
فردوسی.
به کشتی گرفتن نهادند روی
دو گرد سرافراز و دو کینه جوی.
فردوسی.
ندید از بزرگان کسی کینه جوی
که با او به روی اندر آرند روی.
فردوسی.
مگر شاه با لشکر کینه جوی
نهد سوی ایران بدین جنگ روی.
فردوسی.
چو گرد آورد مردم کینه جوی
بتابد ز پیمان و سوگنداوی.
فردوسی.
به دست خویش قضا را به سوی خویش کشد
هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین.
فرخی.
بدین سان نظاره دو شاه از دو روی
میان در دو لشکر به هم کینه جوی.
اسدی.
و رجوع به کین جو شود
لغت نامه دهخدا
جوی بزرگ، جو ونهری که از آن جوهای دیگر جدا شود، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ فُ)
شاه جو، جویندۀ شاه:
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاه گوی و همه شاه جوی،
فردوسی،
بگشتند از آن جایگه شاه جوی
بریگ و بیابان نهادند روی،
فردوسی،
یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاه جوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
آرزوکننده تاج و تخت، جستجوکننده سریر سلطنت و شاهی:
از ایران سوی روم بنهاد روی
پدر گاه جوی و پسر راه جوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از فتنه جوی
تصویر فتنه جوی
آشوبجوی، سپاهی جنگجوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه جوی
تصویر راه جوی
جوینده راه، خواهان راه
فرهنگ لغت هوشیار